سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برادران، در کنار ظرف های بزرگ [غذا]، چه بسیارند و به هنگام حوادث روزگار، چه کم! [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :1
کل بازدید :19144
تعداد کل یاداشته ها : 17
103/2/7
1:4 ص

به نقل ازخبرگزاری دانشجویان ایران - همدان
سرویس: فرهنگ و حماسه

جنگ،آزمون اهل راز بود و میثاق خاصان با حضرت دوست. و اسارت یعنی درد و داغ و استقامت. یک اسیر وقتی به دوران اسارت خود می‌اندیشد مشکل باور می‌کند که چطور بار آن همه رنج و خشونت را کشیده است.

 

پیرمرد شب‌ها با لحن محزون قرآن می‌خواند و از عشق به خدا و اهل بیت (ع) اشک می‌ریخت. عمری پربرکت و سرانجامی سعادتمند داشت و اکنون فرزند آزاده‌اش بر این باور است که عنایت خدا به وی ع به سبب دعای آن پیرمرد خدایی بوده است .امیر خجسته در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) - منطقه- همدان می‌گوید: سهم زیادی از درآمدم را هزینه خرید کتاب می‌کردم و هرگز از پدر و مادرم تقاضای پول جیبی وهدیه نکردم . بلکه خود کسب معاش می‌کردم تا مستقل باشم. در سن 12 سالگی قران را در کنار اساتید روحانی و دیگر بزرگواران فرا گرفتم و در جلسات محلی شرکت ‌کردم . گاهی در مجالس بحث مورد تشویق بزرگان قرار می‌گرفتم. فراگیری دروس عربی،نهج‌البلاغه و قرآن را در دوران دبیرستان به طور جدی دنبال می‌کردم.

حکومت طاغوت، اهداف خود را در اسلام‌زدایی از طریق آموزش و پرورش اعمال می‌کرد اما در استان ما جو مدارس به گونه‌ای بود که بچه‌های مذهبی در خانواده‌هایی با فرهنگ اسلامی پرورش یافته و با هدایت معلمان مؤمن آماده جانفشانی برای اهداف اسلام به رهبری رهبر کبیر انقلاب بودند و به همین سبب به اتفاق ایشان و عده‌ای که بعدها به درجه رفیع شهادت نایل آمدند به پخش اعلامیه‌ها،نوار و کتب حضرت امام (ه) اقدام می‌کردیم.

در بحبوحه انقلاب اسلامی و سال آخر دبیرستان، تظاهرات عظیم مردم همدان در آستانه ماه مبارک رمضان سال 1357 و درگذشت عالم جلیل القدر، آیت الله آخوند ملاعلی همدانی به وقوع پیوست و شهر همدان را به طور گسترده به حرکت انقلابی وا داشت.ورود من به بیت شریف آیت‌الله مدنی به اتفاق جمعی از دوستان از آنجا شروع شد که در مسجد جامع همدان اقامه نماز می‌کرد. من به اتفاق برادر کوچکم برای آن که اطلاعات خود را نسبت به روند انقلاب و مسایل به روز کنیم اتاق کوچکی در منزل ملاجلیل نزدیک به بیت فضلای بزرگ همچون شهید محراب آیت‌الله مدنی،مرحوم آیت‌الله عندلیب‌زاده و حجت‌الاسلام فاضلیان اجاره کردیم و ارتباط خود را با شرکت در نماز جماعت و استماع سخنان آنان برای نشر بین مردم و مبارزه علیه طاغوت آغاز کردیم .

در سال 60 بنا به شرایطی که برای کشورمان با حمله دشمن بعثی به شهرها پیش آمده بود درس را رها کرده و به جبهه رفتم. چند بار به جبهه اعزام شدم و در منطقه مهران مسوولیت محور نخلستان ذیل و پل فلزی را به عهده داشتم که طی عملیات هوایی توسط عراقی‌ها مجروح شده و با جراحت شدید به بیمارستان منتقل شدم. تمام بدنم ترکش خورده و پایم مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود.در سال تحصیلی 61- 60 در اولین آزمون سراسری مرکز تربیت معلم پذیرفته شدم و با وجود مجروحیت پا و محدودیت حرکت به اتفاق جمعی از اساتید و دانشجویان برای حضور دوباره در جبهه‌ها به گردان پرافتخار انصار الحسین (ع) رفتیم.پانزدهم مردادماه سال 1361 به اتفاق جمعی از رزمندگان پس از نفوذ به خاک عراق و نبردی سنگین در نزدیکی خانقین به اسارت دشمن درآمدیم. با وجود اینکه همه ما خسته و مجروح بودیم تصمیم گرفتیم جبهه دیگری علیه دشمن بگشاییم . 

حدود 20 روز اسارت در زندان بغداد دشوارترین لحظات زندگی من بود، در آنجا از همه ما عکس فوری گرفته و تشکیل پرونده دادند. ارتباط ما با تمام دنیای خارج قطع شد و هیچ وسیله‌ای در دسترس نبود. فقط به خدا امید داشتیم. کشتی سرنوشت ما بر امواجی که هدف ان معلوم نبود غوطه‌ور شد. روزها همین طور سپری شد تا اینکه آمبولانسی شبیه مینی‌بوس وارد سازمان استخبارات بغداد شد، بچه‌ها را با ضربات کابل بیرون آوردند و همه را در کف آن ریختند. در آهنی آمبولانس به سختی بسته می‌شد، 15 نفر از اسرا را که بیشتر آنها مجروح بودند سوار آمبولانس کردند که در آنجا احساس کردم همه ما یک تن واحد هستیم .

"امیر خجسته" از آزادگان دوران دفاع‌مقدس است که پنجم اردیبهشت ماه 1338 در روستای سنگستان متولد شد. در سن هفت سالگی مانند دیگر همسالان برای فراگیری علم قدم به مدرسه گذاشت. پدرش کشاورز ساده‌ای بود که برای تأمین معاش به باغداری اشتغال داشت. این پدر زحمتکش بارها به امیر گفت: تو باید باسواد شوی تا بتوانی با احکام دین آشنا شده و فرد مفیدی شوی.

گرمای وحشتناکی محیط آمبولانس را فرا گرفته بود، هیچ روزنه‌ای به بیرون نبود. حتی نفس کشیدن هم به آسانی امکانپذیر نبود و جایی برای تکان خوردن نداشتیم. تلاطم طول مسیر بر شدت جراحات می‌افزود. بعد از یک ساعت حرکت از بغداد به مکانی رسیدیم که صدای بلند شدن هواپیما می‌آمد. متوجه شدیم پادگان نیروی هوایی است. صبح با صدای اذان یکی از بچه‌ها نماز را اقامه کرده و سوار یک دستگاه اتوبوس شدیم. عده‌ای دیگر از اسرا به ما اضافه شدند. روی تمام شیشه‌های بیرونی پرده انداخته بوند و در قسمت‌های جلو و عقب نیز سربازان عراقی نشسته بودند. به یکی از سربازان گقتم: ما را کجا می‌برند؟ گفت:موصل.پس از گذشت چند ساعت، اتوبوس در میان تدابیر شدید امنیتی حرکت کرده و نزدیک غروب آفتاب بود که جلوی یک پادگان قدیمی ایستاد.

دعا،قرآن و نهج‌البلاغه منبع اصلی آموزه‌های ما بود. بنابراین قرائت قرآن و تفسیر آن را در اولویت قرار داده و مطالب نورانی نهج‌البلاغه را با خطبه‌ها،نامه‌ها و حکمت‌هایش حفظ کردم. هرچقدر در این زمینه پیش می‌رفتیم زندگی ما در دوران اسارت آسان‌تر و در برابر بلایا بیمه می‌شد. بی‌تردید نمی‌توان به سادگی از نقش بسیار مؤثر مرحوم ابوترابی در ارتقای سطح فرهنگی آزادگان و افزایش ضریب مقاومت ایشان در مقابل تبلیغات کذب دشمن گذشت. ایشان بانی کلاسهای مختلف اخلاقی،عقیدتی و علمی بودند و به یاد دارم که هر آزاده‌ای مؤظف به حفظ پنج تا شش حدیث در روز بود و برآیند مثبت این حرکت فرهنگی غیرقابل تصور بود .حدود 45 روز سپری شد. در این مدت برنامه‌های دینی شامل نماز جماعت، دعاهای توسل، کمیل و ندبه با همکاری و راهنمایی گروه فرهنگی خصوصا روحانیون اردوگاه به خوبی اجرا می‌شد و بچه‌های همدان در زمینه امور فرهنگی و ورزشی بین اسرا زبانزد بودند. من در کنار این عزیزان به امور احکام، نماز و آموزش قرائت قرآن و نهج‌البلاغه و مکالمه عربی مشغول بودم. 

در مقابل فشار و جو حاکم بر اردوگاه به یقین تنها عاملی که توان مقابله و شکستن ترفندهای دشمن را خنثی می‌کرد وحدت عمل و تصمیم‌گیری‌های معقول رهبران گروه بود. از امتیارات دیگر این اردوگاه وجود ارزشمند روحانیونی بود که از سوی مرحوم ابوترابی به عنوان مسوولان فرهنگی و ارشادی عمل می‌کردند. 

پس از فراق حضرت امام (ره)، سال 68 با تمام ناملایماتش گذشت. جنگ پایان یافته بود و نگاه ما نیز ناخواسته تغییر اساسی داشت. نگاهی همراه با بیم و امید که با وضعیت بلاتکلیفی روبرو بود،به هر سال 69 نیز سپری شد و مذاکرات صلح در ژنو با قانون‌شکنی عراق به بن بست نزدیک می‌شد. نمایندگان جمهوری اسلامی ایران خواستار اجرای تمام بندهای قطعنامه بدون کم و کاست بودند.کم کم روزهای اسارت به پایان خود نزدیک می‌شد. خود را برای سفری تاریخی آماده می‌کردیم و برای بازگشتن به وطن حال و هوایی دیگر داشتیم. گویی شب عملیات است. یکدیگر را در آغوش می‌کشیدیم و از هم حلالیت می‌خواستیم، آن شب در گوشه‌ای از آسایشگاه نشستم ساعت‌ها به فکر فرو رفتم. حساب خود را رسیدم چه چیزهایی که در این مدت به دست آوردم و چه چیزهایی که از دست دادم. کاروان اتوبوس‌ها در اردوگاه به صف ایستاده بودند.خوشحالی سر تا پای وجودمان را فرا گرفته بود. لحظه‌ها به سختی می‌گذشت. گویی زمان متوقف شده بود. آن روز بیشتر از تمامی سال‌های اسارت خود را نمایان می‌کرد. اتوبوس‌ها جاده‌ها را طی کردند تا به مرز رسیدیم. 

بچه‌ها شروع به خواندن سرودی که از پیش تهیه کرده بودند کردند. اشک در چشم‌هایمان حلقه زده بود و گریه شوق امانمان نمی‌داد. نخستین کسی که به استقبالمان آمد سردار همدانی بود و پس از طی تشریفاتی سوار اتوبوس‌ها شدیم و به سوی دیارمان حرکت کردیم.